چند وقتی پیدایش نبود. گرمی لبو هایش، سرمای زمستان را به فراموشی می سپرد. بساطش را کنار خیابان پهن می کرد. البته بساط که نه؛ چرخ دستی ای که تقریبا هم سن خودش بود، تنها همراه او بود. این روز ها کم تر کسی هوس لبو می کرد اما پیرمرد امید خودش را از دست نمی داد. هر چه به زمستان نزدیک تر می شدیم، شدت سوز و سرما نیز بیش تر می شد. سرمایی که کسب روزی حلال را برای او سخت تر می کرد. هر چه به شب یلدا نزدیک تر می شدیم، پیرمرد کمربند خود را محکم تر می کرد؛ به این امید که جلوی نوه هایش شرمنده نشود. همین دیروز بود که ماموران انتظامی پیدایش کردند. سرما، شیشه عمر پیرمرد را شکست اما شعله ی امید او هیچ گاه خاموش نشد...