نوشته هایی خودمانی، بی حد و مرز؛ بی انتها.
حامل لحظه های تلخ و شیرین زندگی. حرف هایی که در هیچ کجا گفته نشده.
می نویسم؛ در دفتری که همراه تنهایی هاست. تنها کسی که در هر لحظه حرف های تو را می شنود.
دفتری که تنها، با مرگ کامل می شود...
نوشته هایی خودمانی، بی حد و مرز؛ بی انتها.
حامل لحظه های تلخ و شیرین زندگی. حرف هایی که در هیچ کجا گفته نشده.
می نویسم؛ در دفتری که همراه تنهایی هاست. تنها کسی که در هر لحظه حرف های تو را می شنود.
دفتری که تنها، با مرگ کامل می شود...
چند روزی بیشتر تا عید نمانده بود. زمستان رفتنی شده بود. کوله باری از خاطرات سرد، توشه راهش بود. درختان لباس نو پوشیده اند تا به استقبال مهمان جدیدشان، بهار بروند. طبیعت، جامه ای سبز به تن کرده و پرندگان مهاجر، خستگی سفر را، به کلی فراموش می کنند. خواب زمستانی رو به اتمام است. ابر ها، جای خود را به خورشید می دهند تا گل ها، بار دیگر دشت ها را رنگارنگ کنند. بلبل ها، نغمه سال جدید سر می دهند و طبیعت، باری دیگر سرشار از محر و محبت می گردد. چنان که گویی خالق، به طبیعت روحی تازه دمیده...
چند وقتی پیدایش نبود. گرمی لبو هایش، سرمای زمستان را به فراموشی می سپرد. بساطش را کنار خیابان پهن می کرد. البته بساط که نه؛ چرخ دستی ای که تقریبا هم سن خودش بود، تنها همراه او بود. این روز ها کم تر کسی هوس لبو می کرد اما پیرمرد امید خودش را از دست نمی داد. هر چه به زمستان نزدیک تر می شدیم، شدت سوز و سرما نیز بیش تر می شد. سرمایی که کسب روزی حلال را برای او سخت تر می کرد. هر چه به شب یلدا نزدیک تر می شدیم، پیرمرد کمربند خود را محکم تر می کرد؛ به این امید که جلوی نوه هایش شرمنده نشود. همین دیروز بود که ماموران انتظامی پیدایش کردند. سرما، شیشه عمر پیرمرد را شکست اما شعله ی امید او هیچ گاه خاموش نشد...